برچسب : نویسنده : مرتضی 23235 بازدید : 189
برچسب : نویسنده : مرتضی 23235 بازدید : 204
l
بیا تو حالشو ببر...برچسب : نویسنده : مرتضی 23235 بازدید : 191
روز جمعه 31 ادیبهشت 1389 ساعت 6:00 صبح راننده آمد دنبال من. عقب ماشین یک دختر خانمی نشسته بود و بابام می خواست منو جلو سوار کننه که راننده گفت که نفر بعدی نمی تواند عقب بنشیند و لذا عقب نشستم. بعد معلوم شد که این حرفش دروغ بود و اصلا در رفت و برگشت کسی را جلو سوار نکرد. لذا در طول رفت و برگشت به کاشان من بودم و مشکلی بنام دخترخانم پرحرف که با دیگر دختر کنار دستی اش سرم را خوردن.
در همین ابتدای سفر در سر پل اکباتان ماشین ما به آیینه یک پراید مالید و با سرعت به مسیر خود ادامه داد. اونقدر راننده ما عجله داشت که انگار سرآورده بود.
وقتی در استراحتگاه ابتدای جاده قم به ما صبحانه دادن من نتوانستم بخورم چون کسی نبود که بهم صبحانه بده و البته راننده هم گفته بود که در ماشین هیچ کس حق خوردن ندارد.
رفتیم قمصر در باغ گلاب گیری که من نتوانستم گلاب گیری را ببینم. بعد بعد بسمت کاشان حرکت کردیم و من خسته و عصبانی از این روز که به یک مدرسه برای صرف ناهار رفتیم. غذا را روی پایم گذاشتند اما کسی نبود که به من غذا بدهد. دنبال کسی بودم که اینکار را بکند که یکی از خانمها زحمت این کار را کشید. ساعت 3:35 بعد از ظهر به طرف ابیانه حرکت کردیم و ساعت 5:30 رسیدیم.
در ابیانه یک امامزاه بود که بچه ها گفتن که حتما باید بریم حاجتمان را ازش بگیریم. من و دوست شهرام مبصر که نگران تاخیر بیش از حد بود رفتیم به دنبال بچه ها که زودتر برشان گردانیم و (به شوخی بهشون گفتیم که این امامزاده حاجت نمیده بلکه کور میکنه. در این حال من خیلی تشنه بودم که دوستم گفت که بریم ماء الشعیر بخوریم. چه عجب یکی بود که من ازش درخواست کمک کنم. بعد به راهمان ادامه دادیم در راه دیوارهای بلند قرمز زنگ و دربهای قدیمی منازل بسیار زیبا بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم و دیدیم که بچه ها رفتن توی امامزاده و حرف های ما هم فایده ای نداشت. قرار بود که ساعت 6:00 به سمت تهران حرکت کنیم که عملا ساعت 6:40 حرکت کردیم.
در جاده قم باز راننده ما احساس خلبانی اش گل کرد و یادش رفت که ون قراضه را رانندگی میکند و سرعت بیش از حد مجاز او (حدود 140 کیلومتر در ساعت) باعث شد بزنیم به یک پراید که مقصر صد البته راننده ما بود. جلوی عوارضی قم سرنشینان پراید امدند سراغ راننده ما و با ضربه زدن به شیشه و باز کردن درب راننده، او را از ماشین کشیدند بیرون و حسابی زدند. ما با مشاهده این وضع از ترس داشتیم زهر ترک میشدیم. تا اینکه ماشین را بردند جلوی پلیس عوارضی. یکی از مامورین پلیس راه امد پیش ما و بدون هیچگونه دلداری فقط گفت این ماشین توقیف است و برای شما تاکسی میگیریم که برساندتان به منازلتان. آنجا که فهمیدیم برخلاف تبلیغات نیروی انتظامی که به در و دیوار نوشتن، پلیس دوست ما نیست. بالاخره بعد از یکساعت و نیم معطلی راننده دیگری از همسفر هایمان به کمک ما آمد و وساطت کرد تا ماشین را آزاد کردند و ما نزدیک ساعت 2:00 صبح یود که به تهران رسیدیم. آقای راننده در پایان سفر با پر رویی و وقاحت تمام به ما تاکید کرد که در مورد این قضایا با کسی صحبت نکنیم. رو رو برم به سنگ پای قزوین گفته زکی.
هرچند در کل سفر بارها خودم را لعنت کردم که چرا به این سفر امدم ولی این تجربه تلخ شاید برایم درسهایی ارزشمند نیز داشت. در عین حال باید بگم که با کمی تدبیر مدیریتی میشد جلوی این گونه وقایع را گرفت تا حال ما اینقدر گرفته نشود. علی ایحال از زحمات همه برنامه ریزان و مجریان خصوصا اقا شهرام مبصر تشکر میکنم. یا علی
بیا تو حالشو ببر...برچسب : نویسنده : مرتضی 23235 بازدید : 214
براي مشاهده روي لينك زير كليك كنيد
بیا تو حالشو ببر...برچسب : نویسنده : مرتضی 23235 بازدید : 183
برچسب : نویسنده : مرتضی 23235 بازدید : 199
عقل ما مردها در شناخت زنان به جایی قد نمی ده!
بیا تو حالشو ببر...
برچسب : نویسنده : مرتضی 23235 بازدید : 235
فیس بوک http://www.facebook.com/
بیا تو حالشو ببر...
برچسب : نویسنده : مرتضی 23235 بازدید : 259
برچسب : نویسنده : مرتضی 23235 بازدید : 179